در خلوت شب باز نشستم که بیایی
هنگام سحر شد رخ مهتاب کجایی
تنگ است دلم در غم چشمان تو ای یار
دل گم شده در پیچ و خم زلف تو انگار
هنگام سحر تاب ندارم نگرانم
بگذار دمی با نگهت مست بمانم
تا ماه شدی در شب در شب من روح و روانم
ای وای دلم باز غم افتاده به جانم
جانی اگرم هست برای تو نگارم
گر ناز کنی دل بخرم حضرت یارم
گر عشق شوی شوق شوم از دل و جانم
بر باد دهد سبز سرم سرخ زبانم
غیر از تو نخواهم به خدا یار دگر من
اذعان کنم این بار و بار دگر من
بگذار که در وصف تو شعری بسرایم
امید به روزی که بمانی تو برایم
آشفته دلم تاب و توانم همه از تو
آذر بدهد جان و جهانم همه از تو
فرشته آذر